خسته بودی عزیزِ جان
آمده بودی اینجا توی آغوشم کمی خستگی در کنی،
خستگیت در شد،نماندی...
خسته ام عزیزِ جان
نمیخواهی آغوشت را کمی به من قرض بدهی؟
#فاطمه_جوادی
خسته بودی عزیزِ جان
آمده بودی اینجا توی آغوشم کمی خستگی در کنی،
خستگیت در شد،نماندی...
خسته ام عزیزِ جان
نمیخواهی آغوشت را کمی به من قرض بدهی؟
#فاطمه_جوادی
تنهــــــــــایی ...!
بی هـــــوایی ...!
آدم راخفه میکند ...!
گاهی هوایی شـــــدن بدون روسیاهی ...!
ارام ارام خاموشتـــــ میکند...!
هستند کســـــانی که ازشدت دلتنـــــگی به کمـــــا رفته اند ...!
حرف نمیزنند فقط ...!
راه میروند ...!
نفس میکشند ...!
ولی چیزی حس نمیکنند ...!
فقط ' 'فکــــــــــر '' میکنند ...!
آدم هرقدر بیشتر بفهمد، تنهاتر می شود. یک عمر با ترس هایمان زندگی کردیم. با ترس هایی که توی مغزمان فرو کرده اند. این تنها چیزی است که یاد گرفته ایم. اگر از بچگی می گذاشتند وقتی دلمان می خواهد فریاد بزنیم و آن را توی گلویمان خفه نکنیم، وضعمان بهتر از این بود.
روزی که هزار بار عاشق شدم _ روح انگیز شریفیان
وقایعی هستند که فقط چون ما از آنها می ترسیم اتفاق می افتند. اگر ترس ما آنها را احضار نمی کرد، تو هم قبول داری دیگر که برای همیشه نهفته می ماندند. یقینا تخیل ماست که اتم های احتمال را فعال و آن ها را گویی از عالم رویا بیدار می کند...!
👤کارلوس فوئنتس
وقتی مریض میشدی و پزشک ازت میپرسید : بیماریت چیه ؟؟؟
منتظر مادرت میشی ...
و همیشه جواب دادن رو به اون میسپاری ...
چرا که میدونی مادرت همون احساسی رو داره که تو داری ...
حتی از خودت بیشتر دردت رو احساس می کنه...
دلم نگرفته است
برایِ تویی که نیستی
دلم گرفته است
برایِ تویی که نمی آیی
و اضطرابِ اینکه
آرام آرام
نمی آیی
هزار تکه ام کرده است
هزار تکه هایم را
به هزار راهِ تو فرستاده ام
اما هر بار به تلخِ تلخِ نبودن تو رسیده ام
و هیچکدام از راه ها نمی دانند
من دلم نگرفته است
برایِ تویی که نیستی
من دلم گرفته است برایِ تویی که نمی آیی...
امیرمحمد_مصطفی_زاده
قشنگه بخونید
حکایت : عدالت خداوند
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ایشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کیسه صد دیناری را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اینها را به مستحق بدهید.
حضرت پرسید علت چیست؟
ایشان گفتند در دریا دچار طوفان شدیم و دکل کشتی آسیب دید و خطر غرق شدن بسیار نزدیک بود که درکمال تعجب پرنده ای طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهای آسیب دیده کشتی را بستیم و نذر کردیم اگر نجات یافتیم هر یک صد دینار به مستحق بدهیم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند برای تو از دریا هدیه میفرستد، و تو او را ظالم می نامی. این هزار دینار بگیر و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بیش از دیگران آگاه هست.
خالق من بهشتی دارد،
«نزدیک زیبا و بزرگ»،
و دوزخی دارد به گمانم «کوچک و بعید»
و در پی دلیلی ست که ببخشد ما را،
گاهی به بهانه ی دعایی در حق دیگری...
شاید امروز آن روز باشد
حقیقت این است ...
فرودگاهها،
بوسه هاے بیشترے از
سالن هاے عروسے به خود دیده اند!
و
دیوار بیمارستانها
بیشتر از عبادتگاه ها دعا شنیده اند!
همیشه اینگونه ایم!!!
همه چیز را موکول میکنیم
به زمانی که
چیزی در حال از دست رفتن است!!
🖊چارلی چاپلین
تنهاییم را بغل می کنم
پیشانیش را میبوسم
موهایش را میبویم
دستانش را در دستانم میفشارم
سربر شانه اش میگذارم
آرام در گوشش نجوا می کنم
من اینجا هستم
کنارتو
با تو خواهم ماند
تا همیشه
#لیلا_صانعی
عمر گذشت در پی این انتظار
می گذرم از تو و آن یادگار
باغ دلی را که توکردی خزان
رویش یک گل نکند نوبهار
هرچه کشیدی رخ خود در حجاب
عاقبت آن روی تو شد آشکار
ازتو گذشتم به صد افسوس و آه
حاصل من هیچ به فرجام کار
بشنو ز شهیاد تو این نکته را
عشق دروغین نبود ماندگار....